حـــــــــــیاط خــلوتـــــــــــــــــ
هــمه چـی از هــمه جـا
به مجنون كسـي گفت اي نيك پي چـــه بودت كه ديگر نيايي به حي؟ مگــر در سرت شــور ليلي نمانـد؟ خيالت دگـــر گشت وميلــي نمـاند چــو بشنيد بيچــاره، بگريست زار كه اي خواجه ، دستم زدامن بـدار مرا خود دلـــي دردمند است ريش تو نيـــزم نمك بر جــراحت مـــريش نــــــه دوري دليــل صبــــوري بـــود كــــه بسيــار دوري ضـــروري بــود بگفت اي وفــــادار فرخنــــده خـوي پيـــامي كـه داري به ليلي ، بگوی بگفتـــا مبــر نام مــن پيش دوست كه حيفست نام من،آنجاكه اوست جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 14:28 :: نويسنده : فرهاد گلستانی زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست درحق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست در صراط مستقیم ای دل کسی گمراه نیست عرصه شطرنج رندان را مجال شاه نیست زین معما هیچ دانا در جهان آگاه نیست کاین همه زخم نهان هست و مجال آه نیست کاندرین طغرا نشان حسبه لله نیست کبر و ناز و حاجب و دربان بدین درگاه نیست خود فروشان را به کوی میفروشان راه نیست ورنه تشریف تو بر بالای کس کوتاه نیست ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست عاشق دردی کش اندر بند مال و جاه نیست جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 14:28 :: نويسنده : فرهاد گلستانی حرف هایی هست برای نگفتن و ارزش عمیق هر کسی به اندازه ی حرف هایی است که برای نگفتن دارد .... جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 14:28 :: نويسنده : فرهاد گلستانی نه مرادم نه مریدم،
نه سلامم نه علیکم، جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 14:28 :: نويسنده : فرهاد گلستانی زنی را می شناسم من زنی را می شناسم من که در یک گوشه ی خانه میان شستن و پختن درون آشپزخانه سرود عشق می خواند نگاهش ساده و تنهاست صدایش خسته و محزون امیدش در ته فرداست زنی را می شناسم من که می گوید پشیمان است چرا دل را به او بسته کجا او لایق آنست زنی هم زیر لب گوید گریزانم از این خانه ولی از خود چنین پرسد چه کس موهای طفلم را پس از من می زند شانه؟ زنی آبستن درد است زنی نوزاد غم دارد زنی می گرید و گوید به سینه شیر کم دارد زنی با تار تنهایی لباس تور می بافد زنی در کنج تاریکی نماز نور می خواند زنی خو کرده با زنجیر زنی مانوس با زندان تمام سهم او اینست نگاه سرد زندانبان زنی را می شناسم من که می میرد ز یک تحقیر ولی آواز می خواند که این است بازی تقدیر زنی با فقر می سازد زنی با اشک می خوابد زنی با حسرت و حیرت گناهش را نمی داند زنی واریس پایش را زنی درد نهانش را ز مردم می کند مخفی که یک باره نگویندش چه بد بختی چه بد بختی زنی را می شناسم من که شعرش بوی غم دارد ولی می خندد و گوید که دنیا پیچ و خم دارد زنی را می شناسم من که هر شب کودکانش را به شعر و قصه می خواند اگر چه درد جانکاهی درون سینه اش دارد زنی می ترسد از رفتن که او شمعی ست در خانه اگر بیرون رود از در چه تاریک است این خانه زنی شرمنده از کودک کنار سفره ی خالی که ای طفلم بخواب امشب بخواب آری و من تکرار خواهم کرد سرود لایی لالایی زنی را می شناسم من که رنگ دامنش زرد است شب و روزش شده گریه که او نازای پردرد است زنی را می شناسم من که نای رفتنش رفته قدم هایش همه خسته دلش در زیر پاهایش زند فریاد که بسه زنی را می شناسم من که با شیطان نفس خود هزاران بار جنگیده و چون فاتح شده آخر به بدنامی بد کاران تمسخر وار خندیده زنی آواز می خواند زنی خاموش می ماند زنی حتی شبانگاهان میان کوچه می ماند زنی در کار چون مرد است به دستش تاول درد است ز بس که رنج و غم دارد فراموشش شده دیگر جنینی در شکم دارد زنی در بستر مرگ است زنی نزدیکی مرگ است سراغش را که می گیرد نمی دانم؟ شبی در بستری کوچک زنی آهسته می میرد زنی هم انتقامش را ز مردی هرزه می گیرد .... جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 14:28 :: نويسنده : فرهاد گلستانی برو ای خوب من، هم بغض دریا شو ، خداحافظ برو با بی کسی هایت هم آوا شو ، خداحافظ تو را با من نمی خواهم که “ما” معنا کنم دیگر برو با یک “من” دیگر بمان “ما” شو، خداحافظ... جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 4:6 :: نويسنده : فرهاد گلستانی دنیا عوض نمی شود با رفتنت برو روحت که رفته بود بیا با تنت برو با چشمهای شعله ورت با دو کوه نور با غنچه های عاشق بر دامنت برو با هر چه حرف و زمزمه با هر چه خاطره با عطر عاشقانه ی پیراهنت برو از خوابهای رنگی من زود پر بکش از روی روزهای خوش با منت برو روزی شبیه تاج طلا بر سرم شدی حال برای از سرم افتادنت برو جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 4:6 :: نويسنده : فرهاد گلستانی عشق بعضی وقت ها از درد دوری بهتر است
بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است
دلبرت وقتی کنارت نیست ، کوری بهتر است . . . جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 4:6 :: نويسنده : فرهاد گلستانی عشق تو شوخی زیبایی بود که خداوند با قلب من کرد ! زیبا بود امّا... شوخی بود ! حالا .... تو بی تقصیری ! خدای تو هم بی تقصیر است ! من تاوان اشتباه خود را پس میدهم . . . ! تمام این تنهایی تاوان « جدّی گرفتن آن شوخی » است .... جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 4:6 :: نويسنده : فرهاد گلستانی خدایا من دلم قرصه کسی غیر از تو با من نیست خیالت از زمین راحت که حتی روز روشن نیست کسی اینجا نمی بینه که دنیا زیر چشماته یه عمره یادمون رفته زمین دار مکافاته فراموشم شده گاهی که این پایین چه ها کردم که روزی باید از اینجا بازم پیش تو بر گردم خدایا وقت برگشتن یه کم با من مدارا کن شنیدم گرمه آغوشت اگه میشه منم جا کن.............. پ.ن: خدایی چرا تنهام گذاشتی که ................. جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 4:6 :: نويسنده : فرهاد گلستانی آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |