حـــــــــــیاط خــلوتـــــــــــــــــ
هــمه چـی از هــمه جـا
وقت اگر داری کلامی با تو درد و دل کنم شاید از این گفتگو آرامشی حاصل کنم وقت اگر داری بگوید این صدای بی صدا نازنینم با تو از درد شب بی انتها زجه سرخورده و بغض گره گیر گلو لحظه ای بنشین بگویم قصه ام را مو به مو قصه تکراری شبهای سرد انتظار قصه تلخ نگاهی مانده بر در بی قرار قصه این دل که امشب باز کافر می شود پس کتاب عمر بی حاصل که آخر میشود میل رفتن دارد این دل حیف پایش بسته است دست مشتاق نوازش را ببین ، بشکسته است باز هم زانوی غم کرده بغل ای وای دل دل شده رسوای کوی یار و من رسوای دل تن به دریا میزند، پروای طوفانش چه شد سر سپرده میرود ، ترس از رقیبانش چه شد میکشاند خسته تن را در بیابان سکوت عاقبت سر مینهد امشب به دامان سکوت هیونش را گم کند در کوچه دلواپسی سایه ی شب هم ندا سر میدهد از بی کسی وقت اگر داری بگویم با تو من از فصل غم میشناسی !... من همانم از تبار و نسل غم ! یاری ام ده گوش کن یک دم بیا بنشین که من ناله ها سر میدهم از دست این زخم کهن ناله از تنهای و بی همزبانی در قفس بغض ویرانگر پس از خوش باوری های عبس خون دل خوردن مرامم گشت باری بگذریم از من و دل بگذریم ای دوست آری بگذریم کاروان عمرم امشب برگ و بارش نیز نیست ظلمت آمد کورسویی همجوارش نیز نیست ! کاروان ره در کویر کور حسرت میبرد دل تنش را تا دیار دور حسرت میبرد همره این قافله افتان و خیزان میروم تشنه ام ...در آرزوی شعر باران میروم نظرات شما عزیزان: جمعه 6 مرداد 1391برچسب:, :: 14:28 :: نويسنده : فرهاد گلستانی
آخرین مطالب پيوندها
نويسندگان |
||
![]() |